در میانهی شهر کوچهای است که وقتی اولین نسیم سحر، بند بند دیوارهایش را
می نوازد، با یاد تو از خواب دوشین بر میخیزد و به امید دیدار دوباره تو، چشم بر
در نیمه سوخته خانهات میدوزد. سالهاست که انتظار می کشد تا گامهای مهربانت
دیگربار سنگ فرش سینهاش را نوازش دهد و شمیم عطر وجودت فضای غم گرفته نگاهش را به
سرمه وصال بیاراید. روزگارانی است که دیوارهایش، آری دیوارهایش،ذره ذره به یاد تو
فرو می ریزد و اشک های وجودش سوگوارهای برای باران میسراید....
برایت میگریم!
برایت میگریم صبح و شام
اشک که نه !
برایت از دیدگان خون میبارم
کاش روزگار بین من و تو جدایی نیانداخته بود
و زمان فرصت یاری تو را از من نمیگرفت
پدر!
پدر اگر در زمانهات میزیستم با دشمنانت به جان میجنگیدم
و لحظهای از حمایتت دریغ نمیکردم
اما روزی میآیم
آدینهای و عاشورایی
می خواهم به پرسش آنانی که
زمزمه «این طالب بدم المقتول بکربلا»شان قلبم را آتش میزند پاسخ گویم
میآیم
من مادری دارم که چشم براه است
قرنهاست
اشک چشمانش قلبم را میسوزاند
و نالهاش به جانم شرر میپاشد
نالهای که از مدینه شهر غمهای پنهان بر میخیزد
و در کربلا بیابان عطش و خون به اوج میرسد
همان جا که یاد حنجر شکافته نوزادی بغض نهفته ام را میترکاند
و هر صبح و شام با خاطره تلخ وداع یک بانو اشک از چشم خانهام فرو میریزد
من می آیم ای گروه منتظر
دعا کنید برای آمدنم
و درمان همه دردها و مصیبتها را در ظهور من بجویید.
برگرفته از مجموعه صوتی «فغان از آتش و گلزار زهرا»
حکایت عطار بصری رو شنیدید؟ همون مردی که فرصتی برایش مهیا میشه تا به دیدار امام زمان (عج) مشرف بشه اما در میان راه با شنیدن صدای رعد و برق یاد صابونهایی که تازه پخته می افته و از یاد امام غافل میشه به همین دلیل زمانی که او را به در خیمه حضرت می رسانند، حضرت او را نپذیرفته و می گویند: «بازش گردانید که او مردی صابونی است»...
حال تصور کنید که ما را به در خمیه حضرتش ببرند، آیا توان و لیاقت آن را داریم که اصلاً به آنجا برسیم؟ آیا حضرت ما را میپذیرند؟ یا مانند آن عطار برمان میگردانند؟ باز آن عطار آن قدر معرفت داشت که تا دم خیمه ببرندش، باز آنقدر لیاقت داشت که صدای حضرت را بشنود، آنقدر ظرفیت داشت که عیبش را به او بگویند، اما ما چی؟
من که آمادگی و تحملش را ندارم! من که خودم میدونم کی هستم، صدا بلند نشده میفهمم؛ میگویند بازگردانیدش که او جوانی گنهکار است، بازگردانیدش که او مردی اسیر پول و مال دنیاست، بازگردانیدش که او در بند تعریف و تمجید و خوشامد دیگران است، بازگردانیدش که او اگر از ما دم میزند به دنبال بزرگ جلوه دادن خود است...
مولا جان! من که هنوز خانه دل از غبار غیر نشستهام، هنوز محبت دنیا از دل نزودهام، هنوز غیر تو را از صفحه دل پاک نکردهام، چگونه لاف ارادت میزنم؟
مولا جان من را ببخش، از من در درگذر، میدانم با تمنای بیجا و ادعاهای گزاف تنها نمکی هستم بر زخم دیرینه دلت، اما آقا، بیا و اگر مرا نمیطلبی، لاقل در گرماگرم کوره مهرت خالصم کن، آبدیدهام کن، آقا جان! آقای من تنها دلخوشیم این است که لبخند رضایتی بر لبانتان بنشیند، که البته نمیدانم در این گفتار نیز قلبم با زبان یکرنگی میکند یا نه؟!
خسته شدم از این سنگدلی، خسته شدم، از بس دل به این و آن سپردهام و غیر تو را پسندیدهام به تنگ آمدهام، از بس که اندیشه به دلفریبیهای روزگار سپردهام پوسیدم. چشمانم سوخت از دیدن آیه و واماندگی از دیدار تو یابن رسول الله. هزار بار گفتهام که پدر و مادر وجان و مال و فرزندم به فدایت اما یکبار هم اهلیت از خود نشان ندادهام...
الهام گرفته از تئاتر «تا یک دلی»
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه بر آمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام، زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حبابوار
جمعی که پای محملشان داشت جبرئیل
گشتند بی عماری و محمل، شترسوار
با آن که سر زد این عمل از امت نبی
روح الامین ز روح نبی گشت شرمسار
محتشم کاشانی
هر برگ از دفتر خاطراتم را که یاد و نام تو، بر آن نقش نباشد، به دست بادهای وحشی خواهم سپرد تا در کشالهی زمان، اسیر دست فراموشی شود.
وه که سینهام چقدر سرشار از هوای شادمانه است! انگار زیارت تو، تداوم بخش زندگی من است. اکنون به خوبی میدانم که دلبستگی به تو، همهی خستگیها را خسته میکند! اکنون در همهی رگهایم خون شور و نشاط جریان دارد. دلم، چنان به وجد آمده که هیچ تیر تکِ پویایی، به گردَش نمیرسد. شور و شعف، درهای خانهشان را به روی من گشودهاند. دیگر هیچ غربتی، قادر نیست جانم را به التهاب و اضطراب بکشاند.
من، اینک سرا پا احساس خوبیام! جهان چقدر زیبا و دوست داشتنی است؛ وقتی که تو، ای قبلهی عشق، ای ثامن الحجج، سایهی نگاه و عطوفت خود را بر سر ما میاندازی!
اکنون من خوشبختم که در شادمانی و غم، در شامگاه و پگاه، در هر گاه و بیگاه، به لیاقت زیارت تو دلشادم. و خوشا، خوشا بر هر آن که دیده و دل به راه بسپارد و دست نیازش را به بارگاه خداوند، از سمت خانهی تو به آسمان بفرستد.
ای امام همهی ایمانیان! ای ضامن همهی آهوان! دیدگان ما را از زیارت مرقد تابناک در این سرا، و از دیدار نور جمالت در سرای آخرت،محروم مدار!
برگرفته از کتاب « جرعهای از جام ولا » نوشتهی جواد نعیمی